نمیدانم برای چند نفر چنین اتفاقاتی می افتد اما بازی سرنوشت و بعضی خاطرات کودکی که مثل روز اول تازگی و طراوتش در ذهن می ماند ٬ برای من جالب است :
دیروز ...
دوران دانش آموزی من در دبستانی در ابتدای خیابان جمهوری طی شد . مدرسه ما در ضلع شمالی خیابان جمهوری و به اصطلاح مشاورین املاک٬ " بر خیابان " واقع شده بود . دقیقا" روبروی در مدرسه مان در آنطرف خیابان ٬ یک شعبه کوچک بانک صادرات وجود داشت که سراسر نمای آن شیشه های قدی بزرگ بود و میشد تمام داخل شعبه را دید . داخل شعبه و کنار میز رییس شعبه یک آبسرد کن تنگی بزرگ بود که بهانه خوبی برای من و چند تن از همکلاسی هایم بود تا هر روز ظهر با تعطیلی مدرسه به بهانه آب خوردن به داخل اتاقک شیشه ای بانک هجوم ببریم و لحظاتی با شلوغ کاری مان ٬ اعصاب رییس و کارکنان شعبه (و همچنین مشتریان بانک ) را بهم بریزیم و با بدرقه نه چندان موءدبانه نگهبان شعبه! از آنجا خارج شده و به خانه هایمان برویم!
همان وقت ها با خروج از بانک دلم به حال آن چند نفر می سوخت که تمام روز باید در آن اتاقک شیشه ای بنشینند و مدام پول مردم را بشمرند ! و با خودم فکر می کردم که چه آدمهای بد بختی اندکه این شغل را بهشان داده اند !!
امروز ...
حالا من ۲۳ سال سابقه کار در بانک دارم . دیروز دوست مهندسم که یک شرکت مشاوره ای کاملا" بی ارتباط با رشته تحصیلی اش تاسیس کرده (و ضمنا" یک سوپر مارکت بزرگ هم در مرکز شهر دارد !) و برای مذاکره با مدیران چندبانک دولتی و فروش چند صد میلیون ارز خارجی به بانک ماهم مراجعه کرده بود!! ٬ به من می گفت که دلش برایم می سوزد که از صبح تا شب در یک اتاقک مشغول کارم و حقوقم به خریدهای اینچنینی قد نمی دهد !
اما من ٬ کارمند ۲۳ ساله بانک مسکن به خدمتم در بانک افتخار میکنم و می دانم که خانه و خودرو و جایگاه اجتماعی ام را مدیون بانکم هستم .
و فردا...
نمیدانم اگر روزی پسر۱۲ ساله ام بخواهد کارمند بانک شود ٬ باید خوشحال باشم یا نه ؟!
