دیروز عصر وقتی برای هماهنگی یکسری از کارها وارد اتاق رییس شدم او را نگران و در حال باز کردن در گاوصندوق دیدم .هر چه تلاش می کرد نمی توانست در آن را باز کند .او عجله داشت و می خواست به یک جلسه مهم برود.به همین دلیل از من خواست تا به او کمک کنم . من هم تمام تجربه این چند ساله ام را به کارگرفتم تا بتوانم در گاو صندوق را باز کنم . رمز را چندین بار تکرار کردم . اهرم را به سمت چپ و راست چرخاندم اما انگار نمی خواست باز شود.
چند نفر از همکاران دیگر هم وارد اتاق شدند و درگیری ما را با گاو صندوق دیدند. آن ها هم سعی کردند کمکی بکنند و هر کدام دستی به گاو صندوق زدند . اما به نتیجه نرسیدیم هوای اتاق خیلی گرم بود .نگران امتحان ارتقای کارشناسی فردا بودم دوست داشتم زودتر این در باز شود و ما برویم . نهایتا مجبور شدیم با صاحب قبلی گاو صندوق تماس گرفته و از او کمک بگیریم .
او تلفنی راهنمایی های لازم را کرد و ما هم طبق دستور باز اهرم را به چپ و راست چرخاندیم اما باز هم نشد که نشد .
این بار از او خواستیم برای بازکردن گاوصندوق به اداره ما بیاید . بنده خدا خیلی سریع آمد و مشغول به کار شد . انگار گاو صندوق بیچاره با دیدن صاحب قدیمی اش خیلی خوشحال شده بود . شاید دلتنگ او بود . چون این بار تنها با یک اشاره کوچک دوست قدیمی اش باز شد و ما یک نفس راحت کشیدیم .
صاحب قدیمی راز و رمز صندوق کهنه اش را به ما گفت و چند بار در حضورش باز و بسته کردن گاو صندوق را امتحان کردیم . با رفتن او دوباره در گاوصندوق باز نشد. انگار این فلز بی جان به صاحبش خیلی دل بسته بود و نمی خواست بدون او باز شود.
ای کاش ما هم احساس تعهد و وفاداری را از این گاو صندوق بی روح یاد می گرفتیم وهمه خاطرات گذشته را این قدر زود فراموش نمی کردیم....